یه دل خسته ویک عشق محال
در جوانی زندگانی طالعم غم سایه زد
که تنم ساز به ولگردی دل کوک نمود غرق تنهایی خویش٬ قدمم گرم گذر ناگهان برق نگاهی به دلم لرز نشاند طرز زیبای نگاه و خواهش داغ وصال عاشق ومستم اکنون بآن عشق محال
خسته بود کوچه زپامال قدمهای حضور
Power By:
LoxBlog.Com |