یه دل خسته ویک عشق محال
در جوانی زندگانی طالعم غم سایه زد
هرزگی چون ضرب بیرحم تبر برریشه بود کاش هرزه من را وفاداری کمی اندیشه بود لحظه لخت تو در آغوش او گرم روسپیگری لحظه جان کندنم بود رو که دیدم هرزه ای کاش میچشیدی هرزه جان مزه زخم تبر آرزویم
بهرتو آتشیست افروخته بر جگر من که دنیایم تو بودی بی وفا آخر
چرا ای زناکار بی حیا آرزو دارم سنگسار ترا آرزوی این دل بشکسته ام بیش نبود اندکی مهرو وفاخواستم، حقم نبود؟ هست ونیستم جمله ریختم پای تو جان
ودل پاسوز تو شدم شیدای تو آدمی ذاتش که بدشد وصفش تویی لحظه ختم بکارت آنکه میخندید تویی گفته بودی عاشق بوی تن مردان زن داری حال فهمیدم چرا هردم مرد نو به تن داری مادرت ای کاش تورا مثل خود تربیت نمیکرد هفته ها درخانه مردان داغ از شهوت نمیکرد رو کنون گم کن تو گورت با برادر خوش بخواب گندلی عشقش چنینست رو تا وقت حساب
Power By:
LoxBlog.Com |