سعدی


یه دل خسته ویک عشق محال

در جوانی زندگانی طالعم غم سایه زد

 

گر کام دل از زمانه تصویر کنی

بی فایده خود را زغمان پیر کنی

گیرم که زدشمن گله آری بر دوست

چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی

گویند مرو درپی آن سرو بلند

انگشت نمای خلق بودن تا چند؟

بی فایده پندم مده ای دانشمند!

من چون نروم؟که می برندم به کمند



نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 9:59 توسط h.h| |


Power By: LoxBlog.Com